هنر و ...

آخرین مطالب
  • ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶ مرگ من ( دکلمه )
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۳۶ طبیعت
  • ۲۹ دی ۹۲ ، ۰۱:۰۲ فراموش‌ کرده‌ بودم‌.....!
  • ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۵ سنگ آتشین
  • ۲۶ دی ۹۲ ، ۰۰:۲۹ رنگ عشق ... !



  •  

     

     

    گفته بـــودم بی تو می میــرم ولی ایــن بار ، نه
    گفته بـــودی عاشقـــم هستی ولی انگــار ، نه

    هـــرچه گویی “دوستت دارم” به جز تکرار نیست
    خو نمی گیــــرم به این تکــــرارِ طوطیــــوار ، نه

    تا که پا بندت شَــوَم از خـــویش می رانی مـــرا
    دوست دارم همدمت باشــم ولی ســــربار ، نه

    دل فروشی می کنی گویا گمان کــــردی که باز
    با غــــرورم می خـــــرم آن را در این بــازار ، نه

    قصد رفتن کـــــرده ای تا باز هـم گویــم بمـــان
    بار دیگـــر می کنــم خواهش ولی اصــــرار ، نه

    گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
    آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار ، نه

     

    می روی اما خودت هم خــــوب می دانی عزیـــز
    می کنی گاهــی فــــرامـوشم ولی انکـــار ، نه

    سخت می گیـری به من با اینهمه از دست تـو
    می شوم دلگیـــر شایــد نازنیــن ، بیــــزار ، نه


    دانلود تیتراژ پایانی سریال شهرزاد با صدای محسن چاوشی - افسار
    حجم: 4.73 مگابایت

    این اهنگ را از کانال تلگرام ما هم میتوانید بشنوید و دانلود کنید :

    https://telegram.me/phoenix95

    hadi __
    ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

     

    دانلود دکلمه

    با سلامی دیگر، به همه آنهایی، که تو را می خوانند با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق
    که دگر فرصت دیدار شما، نیست مرا نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود
    مهربانی آمد، دفتر بودن در بین شما را آورد نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
    من به او میگفتم، کارهایی دارم، ناتمامند هنوز او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
    و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا هر چه در کاغذ این عمر نوشتی، تو، بس است
    وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر
    من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز تاب دوری مرا، او ندارد هرگز
    خواهرم، نام مرا میگوید، پدرم اشک به چشمش دارد نیمی از شربت دیروز، درون شیشه ست
    شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید معجزاتی بکند، حال من خوب شود
    بگذریم از همه اینها ،راستی یادم رفت کارهایی دارم، ناتمامند هنوز
    من گمان میکردم، نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
    من حلالیت بسیار، که باید طلبم من گمان میکردم، مثل هر دفعه قبل
    باز برمیخیزم، من از این بستر بیماری و تب راستی یادم رفت، من حسابی دارم، که نپرداخته ام
    قهرهایی بوده ست،که مرا فرصت آشتی نشده ست می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟
    او به آرامی میگفت: این دگر ممکن نیست و اگر هم بشود، وعده بعدی دیدار تو باز
    بار تو سنگینتر و حسابی بسیار،که نپرداخته ای دم در منتظرم، زودتر راه بیفت
    روح مهمان تنم، چمدانش برداشت گونه کالبدم را بوسید
    پیکر سردم، بر جای گذاشت رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند
    چشم من خیره به دیوار، بماند دست من از لبه تخت، به پایین افتاد
    قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز دکتری هم آمد، با چراغی که به چشمم انداخت
    گوشی سرد که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید خبر رفتن من را، به عزیزانم داد
    وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود
    یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد
    چشم هایم را بست،گفت ای طفلک مادر اکنون، میتوانی که بخوابی آرام یاد آن بچگی ام افتادم،که مرا میخواباند
    باز خواباند مرا،گر چه بی لالایی پدرم دست مرا سخت فشرد، وخداحافظی تلخی کرد
    خواهرم اشک به چشم، ساک من را بست رادیویی کوچک، و لباسی که خودش هدیه نمود
    شیشه قرص و دوا، و به تردیدی، انگشتری ام را نستاند جانمازم بوسید، گوشه ساک نهاد
    و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود قبل از آنکه مادر، چشمهایم را بست
    او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم، تا که جبران کند او
    اشک بر روی پتو میبارید گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر،
    فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس یک نفر آمد او را برداشت و به او گفت تحمل باید
    راستی هم که برادر خوب است من که مدتها بود گرمی دست برادر را،
    احساس نمی کردم هیچ باورم شد که مرا میخواند و دلش سخت مرا می خواند
    یک نفر تسلیتی داد و، مرا برد که برد صبح فردا همگی جمع شدند، با لباسانی سیاه و نگاهانی
    سرخ پیکرم را بردند و سپردند به خاک خاک این موهبت خالق پاک
    چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
    اشک در چشم، کبابی خوردند قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من میگفتند
    ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت
    دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد راستی هم که برادر خوب است
    گر چه دیر است، ولی فهمیدم که عزیز است برادر، اگر از دست برود
    و سفرباید کرد، تا بدانی که تو را میخواهند دست تان درد نکند، ختم خوبی که به جا آوردید
    اجرتان پیش خدا عکس اعلامیه هم عالی بود، کجی روبان هم، ایده نابی بود
    متن خوبی که حکایت می کرد که من خوب عزیز
    ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ
    روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
    که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا
    آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را میدیدم همه آنهایی، که در ایام حیات، من نمی دیدمشان
    همه آنهایی که نمی دانستم، عشق من در دلشان ناپیداست
    واعظ ا ز من می گفت، حس کمیابی بود از نجابت هایم، از همه خوبیهام
    و به خانم ها گفت: اندکی آهسته تا که مجلس بشود سنگین تر
    سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند: " مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم" راستی این همه اقوام و رفیق
    من خجل از همه شان من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
    من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم همه شان آمده اند، چه عزادار و غمین
    من نشستم به کنار همه شان و چه حالی بودم، همه از خوبی من میگفتند
    حسرت رفتن ناهنگامم، خاطراتی از من، که پس از رفتن من ساخته اند
    از رفاقت هایم، از صمیمیت دوران حیات روح منم غلغلکش می آمد
    گر چه این مرگ مرا برد ولی، گوییا مرگ مرا، یاد این جمله رفیقان آورد
    یک نفر گفت چه انسان شریفی بودم دیگری گفت فلک گلچین است، خواست شعری خواند،
    که نیامد یادش حسرت و چای به یک لحظه، فرو برد رفیق
    دو نفر هم گفتند: این اواخر دیدند، که هوای دل من، جور دیگر بودست
    اندکی عرفانی و کمی روحانی و بشارت دادم که سفر نزدیک است
    شانس آوردم من، مجلس ختم من است روح را خاصیت خنده، نبود
    یک نفر هم میگفت: من و او، وه چه صمیمی بودیم هفته قبل به او، راز دلم را گفتم
    و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است یک نفر ظرف گلابی آورد، و کتاب قرآن
    که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من گر چه برداشت رفیق، لای آن باز نکرد
    و ثوابی که نیامد بر ما یک نفر فاتحه ای خواند مرا، و به من فوتش کرد
    اندکی سردم شد آن که صد بار به پشت سر من، غیبت کرد
    آمد آن گوشه نشست، من کنارش رفتم اشک در چشم، عزادار و غمین
    چه غریب است مرا، آن هر روز پیامش دادم تا بیاید، که طلب بستانم
    و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز آمد آنجا دم در، با لباس مشکی، خیره بر قالی ماند 
    گر چه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی و گمان کردم من، من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند
    آن ملک آمد باز، آن عزیزی که به او گفتم من، فرصتی میخواهم
    خبر آورد مرا، میشود برگردی مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت
    نوبت بعد تو را خواهم برد روح من رفت کنار منبر، و به آرامی به واعظ فهماند
    اگر این جمع مرا میخواهند فرصتی هست مرا، میشود برگردم
    من نمیدانستم این همه قلب مرا میخواهند باعث این همه غم خواهم شد
    روح من طاقت این گریه، ندارد هرگز زنده خواهم شد باز
    واعظ آهسته بگفت، معذرت می خواهم خبری تازه رسیده ست مرا
    گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز خواهرم جیغ کشید و غش کرد
    و برادر به شتاب، مضطرب، رفت که رفت یک نفر گفت، که تکلیف مرا روشن کن
    اگر او زنده هنوز است، که باید برویم اگر او مرد، خبر فرمایید، تا که خدمت برسیم
    مجلس ختم عزیزی دیگر، منعقد گردیده رسم دیرین این است، ما بدانجا برویم، سوگواری بکنیم
    عهد ما نیست، به دیدار کسی، کو زنده ست، دل او شاد کنیم کار ما شادی مرحومان است
    نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟ آه یادم آمد
    صله مرحومان!!! واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت، عجیب
    صحبت زنده شدن چون گردید، ذکر خوبی هایم، همه بر لب خشکید
    ملک از من پرسید، پاسخت چیست بگو؟ تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت، می مانی؟
    چه سوال سختی…

     

     

    http://telegram.me/phoenix95

    hadi __
    ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
    hadi __
    ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
    گفتند:
    چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد.
    چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد.
    زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم.
    گفتند:
    چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت و ...

    و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم،
    اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم.
    زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام.

    گفتند:
    دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است.
    پرنیان‌ دلت‌ را واکن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراکنده‌ شود.
    چنین‌ کردم، بوی‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت.
    و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ که‌ باخبر باشم، شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تکه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است.

    به‌ اینجا که‌ می‌رسم، ناامید می‌شوم،
    آن‌قدر که‌ می‌خواهم‌ همة‌ سرازیری‌ جهنم‌ را یکریز بدوم.
    اما فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید:
    هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن.
    خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ که‌ هر چراغش‌ دلی‌ است.
    دلت‌ را روشن‌ کن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی. فرشته‌ شمعی‌ به‌ من‌ می‌دهد و می‌رود.
    راستی‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن، ببین‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.
     
     
    zy7jw1gqp9imtjq72ppu.jpg (500×375)
    hadi __
    ۲۹ دی ۹۲ ، ۰۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.

     
     خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینه‌ام بگذارم و قلبم باشد.

    حالا هروقت که روحم یخ می کند، سنگ آتشینم سرد می شود و تنها سنگش باقی می ماند و هروقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر می گیرد و تنها آتش‌اش می‌ماند.
    مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
    مرا ببخش که در سینه‌ام سنگی آتشین است.
     
    عرفان نظر آهاری
     
    hadi __
    ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
    زنگ خورد
    ناظم صبح آمد سر صف
    توی برنامه ی صبحگاهی
    رو به خورشید گفت :
    باز هم
    دفتر مشق دیروز خط خورد
    و کتاب شب پیش را
    ماه
    با خودش برد

    آی خورشید !
    روی این آسمان
    روی تخته سیاه جهان
    با گچ نور بنویس :
    زیر این گنبد گرد و کور و کبود
    آدمی زاد هرگز
    دانش آموز خوبی نبود .

    عرفان نظرآهاری
     
    hadi __
    ۲۶ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
    فرشته‌ به‌ زمین‌ آمد و از دیدن‌ آن‌ همه‌ فرشته‌ بی‌بال‌ تعجب‌ کرد.

    او هر که‌ را که‌ می‌دید، به‌ یاد می‌آورد. زیرا او را قبلاً‌ در بهشت‌ دیده‌ بود.

    اما نفهمید چرااین‌ فرشته‌ها برای‌ پس‌ گرفتن‌ بال‌هایشان‌ به‌ بهشت‌ برنمی‌گردند.

    روزها گذشت‌ و با گذشت‌ هر روز فرشته‌ چیزی‌ را از یاد برد. و روزی‌ رسید که‌ فرشته‌ دیگر 

    چیزی‌ از آن‌ گذشته‌ دور و زیبا به‌ یاد نمی‌آورد؛ نه‌ بالش‌ را و نه‌ قولش‌ را.

    فرشته‌ فراموش‌ کرد. فرشته‌ در زمین‌ ماند.

    فرشته‌ هرگز به‌ بهشت‌ برنگشت.

     
    عرفان نظر آهاری
     
     
    hadi __
    ۲۶ دی ۹۲ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
    در و دیوار دنیا رنگی است.

    رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است.

    رنگ عشق؛ و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.

    از هر طرف که بگذری، لباست به گوشه‌ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.

    اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر،

    که خدا کسی را دوستتر دارد که لباس‌اش رنگی‌تر است!

     
    عرفان نظر آهاری
     
    hadi __
    ۲۶ دی ۹۲ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

     

     

     

    اگه همه اسم تو رو می دونن

    تو رو به اسم کوچیکت می خونن

    اگه همه میشناسنت کی هستی

    دست تموم خوشگلا رو بستی

    اگه تو هفتا آسمون ستاره

    شهرتتو ستاره ای نداره

    یادت باشه عزیز که تنها خودم

    باعث شهرت دو چشمات شدم

    اونی که برد تو رو تو آسمونا

    شعرتو می خوند میون جوونا

    اونی که هر لحظه فدات شد منم

    باعث شهرت چشات شد منم

    از شعر من به این همه رسیدی

    حالادیگه جوابمو نمی دی

    توی غرورت اونقدر اسیری

    که واسه من هم خودتو می گیری

    دیگه واسم نمونده تاب و صبری

    بازم تو آسمون تو پشت ابری

    اگه تو هفتا آسمون ستاره

    شهرتتو ستاره ای نداره

    یادت باشه عزیز که تنها خودم

    باعث شهرت دو چشمات شدم

     

    03:25 زمان

    حجم فایل 3/12 

    دانلود کنید

     ۲ اردیبهشت سال ۹۰ در برنامه الفبای جوانی

    شعر نادر ختایی

     

    hadi __
    ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


     

    وداع  دوقلوها با پدر شهیدشان

     

    دو قلوهایش که به دنیا آمدند برای نام گذاری شان هر کسی چیزی می‌گفت.

    اما حاجی گفت: هر چی قرآن بگه.

     قرآن را که باز کرد، آیه آمد

     «بشیراً و نذیراً»

    اسم پسرهایش را گذاشت بشیر و نذیر.


    شهید محمد مهدی کازرونی در سال 1339 در روستای سعدی از توابع کازرون به دنیا آمد.

    او در سال 1362 در حالی که فرماندهی طرح و عملیات لشکر 41 ثارالله را بر عهده داشت و در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید.

     

     

     

    http://telegram.me/phoenix95

    •  
    hadi __
    ۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۵:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر